خاطرات خواندنی از

شهید آیت الله مصطفی خمینی

چکیده: ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس می‌گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می‌پاشید.در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش می‌کرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش ‍ حرکات مسلحانه می‌پرداخت و می‌گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت می کند .سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق ، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت احمد حسن البکر بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده می شود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث می شورانی ، کاری نکن که با تو به گونه ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد. سرانجام حزب خونخوار بعث، با دسیسه ای مخفیانه، ایشان را مسموم کرده و به شهادت می رسانند. 
 

اول آبان سالگرد شهادت سید مصطفی خمینی است. مسیر پرتلاطم سیاسی و منش مبارزاتی آیت‌الله سید مصطفی خمینی علاقمندان تاریخ انقلاب را از پرداختن به جنبه‌های عاطفی، علمی و اجتماعی زندگی آن مرحوم بازداشته است.
به گزارش فارس، خاطراتی که از نظر مخاطبان خواهد گذشت بخش‌های کمتر گفته شده زندگی امید دل امام راحل و ذخیره اسلام و انقلاب است .

روایت مادر از مراحل رشد و نمو علمی فرزند شهیدش

متن ذیل گفت و شنودی میان دکتر زهرا مصطفوی دختر امام راحل با مادر گرامی شهید حاج آقا مصطفی است که طی آن همسر محترم امام گوشه‌هایی از حیات و مبارزات فرزند شهیدش را بیان می‌کند.
- چطور اسم مصطفی را {برای فرزندتان} انتخاب کردید؟
* من خیلی دوست داشتم که نامش مصطفی باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را محمد گذاشتیم، لقبش را مصطفی و کنیه‌اش را ابوالحسن گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول (ص ) نشود.
-تولد او در چه تاریخ و در کجا بود؟
*21 رجب سال 1309 هجری شمسی در قم در محله ای نزدیک عشق علی که حالا خراب شده است و به آن الوندیه می‌گفتند. دومین خانه‌ای که اجاره کردیم همین خانه بود. اولین خانه را آقای حاج سید احمد زنجانی پیدا کرده بود که شش ماه در آن بودیم ، ولی به جهاتی که نمی‌دانم ، صاحبخانه نمی‌خواست یا کرایه‌اش سنگین بود، بیرون آمدیم .
-درباره تحصیل او و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
*مصطفی خیلی دیر زبان باز کرد و تا چهار سالگی فقط چند کلمه می‌گفت. وقتی شش ساله بود او را به یک مکتب در نزدیکی منزل گذاشتیم که خیلی در حرف زدنش تاثیر داشت . هفت سالگی به مدرسه موحدی رفت . کسی هم به درس خواندن او توجهی نداشت. اوایل، یعنی تا کلاس سوم، گاهی من او را نگه می‌داشتم تا درس بخواند ولی بعد که بزرگتر شد، اصلا نمی‌آمد تا درس بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها می‌آمد و مقداری نان و پنیر و چای می‌خورد و می‌خوابید.
- از شروع دوران طلبگی بفرمایید.
*بعد از آنکه شش کلاس درس خواند، دیگر به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل علم نبود که بچه‌ها را به دبیرستان بفرستند. به همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.
در هفده سالگی، آقا پیشنهاد کرد که عمامه بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد، البته ، او در اول خیلی رضایت نداشت . ولی آقا چند نفر از دوستان خود را دعوت کرد و در مراسمی او را برای این کار آماده کرد. ظاهراً بعد از آن وقتی از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویقش کرده بودند.
به این ترتیب او هم بسیار به تحصیل علاقه‌مند شد و در طلبگی به سرعت رشد کرد، به طوری که معروف بود که خوب درس می‌خواند و طلبه فاضلی شده است، تا کم کم که بیشتر رشد کرد و خودش هم به مقامات علمی رسید، حوزه درس تشکیل داد و مدرس شد.
- حالا مقداری هم درباره ازدواج ایشان بفرمایید.
*ازدواج مصطفی در 22 سالگی بود، یک وقت شایع شد که ما با آقا مرتضی حائری وصلت کرده‌ایم، به طوری که مصطفی می‌گفت: وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون می‌آید، رفقا می‌گویند که پدرزنت آمد.
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را دیده ای ؟ من هم کمی توضیح دادم . آقا گفت:چطور است این دروغ را راست کنیم؟ گفتم که هر طوری صلاح می‌دانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند برای صحبت . بعد به ما خبر دادند که مردها رفته اند و ما زنها هم بعداً رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
اما در مورد فرزندان ؛ اولین فرزند آنها محبوبه بود که مننژیت گرفت و مرحوم شد دومین فرزند حسین است که معمم و جوان خوبی است و سومین فرزند مریم است که دکتر شده است . چهارمین فرزند در جریان دستگیری‌های انقلاب سقط شد.
-درباره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف کرده اند بفرمایید.
*بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده‌اند و حوادث را از یاد برده‌اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده‌اند ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
- فعالیتهای آنها در ترکیه چه بوده است ؟
*در این یک سال که آنها در ترکیه بوده‌اند، همه فعالیتهای آنها کار علمی بوده است. بعداً شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است و آن طوری که خودشان می‌گفتند. داداش از آقا مراقبت می‌کرده و حتی غذا درست می‌کرده است . در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می‌رفته است.
- ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
*دولت ایران با ترکیه توافق کرده بود که آقا یک سال در ترکیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت ترکیه اعتراض کرده بودند که مگر ترکیه زندان ایران است که زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید می‌کنند؟ به همین جهت دولت ترکیه بعد از یک سال از نگه داشتن آقا امتناع کرد و با آقا مشورت می‌کنند که دوست دارند به ایران برگردند یا اینکه به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: من باید فکر کنم. روز بعد می‌روند خدمت آقا و قبل از اینکه آقا نظر خود را بگوید اعلام می‌کنند که تصمیم بر این شده است که آقا به عراق بروند.
دولت ایران می‌خواست آقا به عراق برود تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حکیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
داداش می‌گفت: ما را آوردند به فرودگاه ترکیه و سوار هواپیمای عراق شدیم و من دقت کردم و دیدم که هیچکس از ماموران ترکیه به هواپیما نیامدند. در فرودگاه بغداد مقداری پول ایرانی را تبدیل کردم و با آقا بیرون آمدیم و رفتیم کاظمین.
آنها دو روز در کاظمین می‌مانند و بعد به سامراء می روند و یک شب هم در آنجا می‌مانند (آقا دیگر در تمام مدتی که در عراق بودیم به سامراء نرفت). از آنجا به سمت کربلا حرکت می‌کنند. در کربلا مورد استقبال قرار می‌گیرند و آقای شیرازی منزل خودشان را به امام می‌دهند و آقا تا آخر همان منزل را در کربلا داشتند.
آقای خلخالی در نجف منزلی را اجاره می‌کند و به طلبه ها پول می‌دهد که زندگی تهیه کنند و به سرعت برای آقا در نجف یک منزل با اثاثیه تهیه می‌شود و وقتی آقا به نجف می‌آیند، آقایان نجف همه به احترام آقا در منزل آقا جمع می‌شوند و استقبال می‌کنند...
- رابطه داداش با شما و آقا چطور بود؟
*داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را و خیلی مطیع بود و خیلی احترام می‌کرد و دوست داشت محبتش را اظهار کند. مثلاً خودش به بازار می‌رفت و یک لباس برای من تهیه می‌کرد و می‌آورد و آقا هم خیلی به مصطفی احترام می‌گذاشت مثلا به ما می‌گفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمی کرد(البته هیچ وقت آقا پایش ‍ را دراز نمی‌کرد) ولی به مصطفی احترام خاصی می‌گذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و می‌گفتند درس او شلوغ‌تر از درس آقا می‌شد. در ضمن خودش هم کتاب می‌نوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود و همیشه از ایران نیز عده‌ای مهمان داشت.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می‌زدم و گریه می‌کردم، ولی او مرد بود و مردم اطرافش بودند و نمی‌توانست گریه کند. در بین مردم می‌گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می‌خواستم ولی در شب می‌دیدم که گریه می‌کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شبها بیدار بودم و می‌دیدم که واقعاً گریه می‌کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می‌کرد.
- از سهم امام استفاده نمی‌کرد
درباره زهد و سادگی مرحوم حاج آقا مصطفی نیز مطلب فراوان است که جای آنها در این نوشتار مختصر نیست و همین بس که گفته شود، ایشان وقتی قصد تشرف به مکه را داشتند، به دلیل این که از مکنت مالی لازم برخوردار نبوده و پول ذخیره و اندوخته‌ای برای این کار نداشتند، چون حضرت امام، درست به همان اندازه که به دیگر طلاب ایرانی و غیر ایرانی شهریه ‌می‌داد، به ‌ایشان پول‌ می‌داد و به دلیل این که کفاف مخارج زندگی‌شان را نمی‌کرد، ناچار شدند بعضی از اموال و کتاب‌های خود را بفروشند تا هزینه سفر حج واجب خود را تأمین کنند. این در حالی بود که مجتهد بودند و اجازه تصرّف در وجوهات را داشتند. ایشان هم همانند برادرش حاج احمد آقا همزمان با فضل و کمالاتش اهل ورزش و تحرک هم بود و گاه بارها عرض دجله را شنا می‌کرد.
یکی از دوستان ایشان تعریف‌ می‌کرد، در یکی از روزهای فصل زمستان در نجف، مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که عبای نیمه مندرس خود را به عبای رشتی قشنگ و سیاهی که تا آن روز بر دوش او ندیده بودم، تبدیل کرده است. وقتی با کنایه و مزاح گفتم مبارک باشد، فرزند آقا عبای نویی خریده‌اند، فرمودند: نه فلانی من این عبا را نخریده‌ام، چون آقا پول اضافه‌ای به من نمی‌دهد که با آن چنین عبایی بخرم و افزودند: این عبا را از یکی از دوستان خود قرض کرده و به ‌امانت گرفته‌ام. آن فرد ‌می‌گوید: وقتی با تعجب پرسیدم، عبا را قرض کرده‌ای و ادامه دادم واقعاً آقا به‌اندازه پول خرید یک عبا به شما نمی‌دهد، فرمودند: بله، ‌این عبا عاریتی است و در پاسخ تعجب من فرمودند: فلانی، به نظر شما، آیا ما نباید دست به دست هم بدهیم و یک امیرالمومنین دیگر در عدالت تحویل دهیم؟ که کنایه از این بود که ‌امام همانند جدشان علی (ع) ـ که سلام خدا و ما بر او و مادر و پدر و فرزندان و همسر پاکشان باد ـ که بیت‌المال را بین مردم، بالسویه تقسیم ‌می‌کردند، بین ایشان و دیگران در پرداخت شهریه هیچ تفاوت و تبعیضی قایل نمی‌شوند و این امر نه تنها از نظر وی جای نگرانی ندارد، بلکه باید به آن افتخار کرد.

در زندان هم به فکر دیگران بود

روز 13 آبان سال 1343، رادیوی زندان، خبر تبعید حضرت آیت‌الله خمینی را پخش کرد. در آن موقع زندان تا اندازه‌ای خلوت بود و من با دو تن دیگر در بند 11 انفرادی زندان قزل قلعه بودیم. پاسی از شب گذشته بود که در دالان زندان‌های انفرادی باز شد و یک روحانی بلندبالا و خوش‌سیما را به بند ما آوردند و سلول ایشان را تعیین کردند. من و یک زندانی دیگر، پرویز حکمت‌جو از وابستگان حزب توده، از مدتها پیش در زندان به سر می‌بردیم و در آن بند، زندانی دیگری نبود. با پرس‌وجوهایی که کردیم، سربازهای نگهبان گفتند که او را از قم آورده‌اند و با حضرت آیت‌الله خمینی، نسبتی هم دارد. در فرصت مناسبی، در سلول ایشان را باز کردم و سلام و احوالپرسی کردم و فهمیدم که فرزند امام خمینی است.
شهید حاج‌آقا مصطفی(ره)، شخصیت برجسته‌ای داشت. آن شب، ایشان را برای شام به سلولم دعوت کردم و از آن به بعد تا مدتی که زندان بودم، با هم نشست و برخاست داشتیم و هم‌غذا بودیم. تنها زمانی که در سلول بودیم، از هم جدا نگه داشته می‌شدیم و نگهبان‌ها چندان سختگیری نمی‌کردند. خانواده من که در تهران بودند، به من بیشتر سر می‌زدند، ولی به خانواده ایشان، اجازه ملاقات نمی‌دادند و فقط گاهی چیزهایی برایشان می‌اوردند. به این ترتیب بود که من با ایشان در زندان قزل‌قلعه آشنا شدم. درست یادم نیست چقدر طول کشید، شاید بیش از یکی دو ماه بود، سرهنگ مولوی که رئیس ساواک تهران بود، چند باری به دیدن ایشان آمد و پیشنهاداتی داد که هیچ‌یک پذیرفته نشد، غیر از پیشنهاد رفتن از ایران و پیوستن به حضرت امام که آن موقع در ترکیه بودند. یادم هست، یک بار غروب بود که به ایشان گفتند اسباب و اثاثیه‌شان را جمع کنند.
شهید حاج آقامصطفی(ره)، با همه برخوردی بسیار جذاب داشتند. با اعتماد به ‌نفسی که ناشی از توکل بی چون و چرای ایشان به خداوند بود، هرگز در هنگام شنیدن خبرهای ناگوار بیرون، نشانه‌ای از نگرانی در ایشان ندیدم. با هر زندانی، صرف نظر از اعتقادی که داشت، برخوردی بسیار صمیمانه داشتند. بیشتر اوقاتشان را به خواندن قرآن که دست‌کم در آن موقع، آسان در اختیارمان می‌گذاشتند، می‌گذراندند. یادم هست ایشان پاکت‌های میوه را جمع می‌‌کرد و از مدادی که که من به زحمت به دست آورده بودم،‌ استفاده می‌‌کرد و روی کاغذهای پاکتی که آنها را از وسط می‌بریدند، یادداشت‌هایی می‌نوشتند. من پیرامون این یادداشت‌ها، پرسش‌هایی را مطرح و پاسخ‌هایی را دریافت می‌کردم که روشن‌بینی ایشان را بیش از پیش نشان می‌داد و اثبات می‌کرد که ایشان، اسلام را دین زمان می‌دانند و اعتقاد دارند که باید متناسب با زمان، آموزه‌های لازم را به افراد داد.
یک شب از درد کلیه رنج می‌بردم. کلیه‌ام سنگ داشت و عادت نداشتم در زندان از کسی درخواستی بکنم. گردانندگان زندان هم پزشک نمی‌آوردند. یادم می‌آید ایشان تمام شب را همراه با پرویز حکمت‌جو در کنار من گذراندند. حتی یادم هست که دست ایشان را که درشت بود و پوست سفیدی داشت، برای این‌که ناله نکنم، از شدت درد فشار داده بودم، به طوری که صبح، آثار کبودی روی دستشان مانده بود.
هنگامی که خبر درگذشت ایشان در شهر پیچید، نمی‌توانستم باور کنم، تا دوستی از آنجا تلفن کرد و خبر ناگوار را تأیید کرد. آن شب قرار بود من در مجلسی به مناسبت زادروز حضرت امام رضا(ع) سخنرانی داشته باشم. یادم هست که مجلس جشن، تبدیل به مجلس عزا شد و با آن‌که آن خانه و محله و خیابان، ‌تحت نظر پلیس بود، در آغاز سخنرانی‌ام، این درگذشت ناگوار را تسلیت گفتم و همان موقع اشاره کردم، اندوهم بیشتر از آن جهت است که با شخصیت برجسته ایشان در زندان آشنا شده و استواری این شخصیت را شناخته بودم.
من از سال 41 همراه با گروهی از مبارزان ملی، به نقش امام خمینی در پیکارهای آینده ملت ایران اعتقاد پیدا کردم و این اعتقادم در پانزده خرداد تقویت شد و با بسیاری از هم‌اندیشان آن روزهایم اختلاف‌نظر پیدا کردم. باید بگویم که هم‌زندان و هم‌زنجیر شدن با حاج‌آقا مصطفی در این تغییر نگرش و شناخت بیشتر امام خمینی، نقش بسیار داشت. ایشان چه در مواردی که من و زندانیان دیگر پرسشی داشتیم و چه در فرصت‌های مناسب دیگر، از شیوه زندگی، شخصیت و اندیشه پدر بزرگوارشان صحبت می‌کردند و همین مسئله باعث شد که در طول سال‌های فترت، همواره جزو کسانی باشم که برای رهایی از تنگناهای استبداد، زیر سلطه استعمار، چشم امید به این رهبر دوخته بودند.

شهامت و دلیری

حدود تابستان سال 1338 شمسی بود، روزی آیت الله شهید، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغی ، به آن باغ می روند، تا آن روز که هوا گرم بود، اندکی تغییر آب و هوا دهند. پس از ساعتی ، چند نفر عیاش بی دین که یکی از آنها سرهنگ رژیم قلدر شاهنشاهی بود، سرزده وارد باغ می‌شوند و بساط عیش و نوش را در گوشه باغ پهن کرده و حتی شراب می‌خورند و به عربده کشی مشغول می‌شوند. حاج آقا مصطفی ، وقتی این وضع را می‌بیند، به صاحب باغ می‌گوید چرا این افراد را به این باغ جا داده‌ای ، صاحب باغ می‌گوید: من به آنها اجازه نداده‌ام و قدرت آن را هم ندارم که آنها را بیرون کنم . حاج آقا مصطفی ، آن وضع را تحمل نمی‌کند، بلند می‌شود و آن چند نفر طاغوتی را سنگباران می‌کند، یک سنگ به پیشانی سرهنگ می‌خورد که خون از آن مثل فواره به درخت می‌پاشد، بناچار آنها از باغ فرار می کنند. با توجه به اینکه این زمان ، زمان اقتدار طاغوتیان بوده و هنوز مردم غیر از طلاب خاص ، نامی از امام خمینی (مدظله) را نشنیده بودند.
ایشان در ماجرای شورش ضد طاغوتی 15 خرداد نقش مؤثری پابپای پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانی بودند، سپس در روز سه شنبه هشتم دیماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشوری از طرف مردم از ایشان به عمل آمد، ساواک از آزادی ایشان وحشت کرد و پس از دو روز (یعنی دهم دی) مجدداً از طرف ساواک، دستگیر و به ترکیه خدمت پدر بزرگوارشان تبعید شد و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از ترکیه به عراق تبعید گردیدند. نکته جالب اینکه : هنگام دستگیری آخر در قم (10/10/1343 ش) وقتی سرهنگ مولوی رئیس ساواک قم (دژخیم خشن شاه) با شهید آقا مصطفی تلفنی صحبت می‌کند و او را با سخنان تهدیدآمیز هشدار می‌دهد و می‌گوید کاری نکن که سرنوشت بجائی برسد که پدرت را نگران کند... آن شهید شجاع ، با کمال صلابت جوابهای دندانشکن به سرهنگ مولوی می‌دهد به طوری که سرهنگ، ناچار تلفن را به زمین می‌گذارد.
ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس می‌گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می‌پاشید. به عنوان نمونه : وقتی که در ترکیه بود، (خودش نقل می کرد) روزی از محل تبعید در شهر بورسا، بیرون آمدم و در خیابان قدم می زدم، جوانی را دیدم از قرائن فهمیدم ایرانی است ، به نزد او رفتم و احوالپرسی کردم ، او ایرانی بود، پس از گفتاری با او در رابطه با انقلاب، توسط او به جوانان ایرانی، پیام فرستادم که سکوت نکنند و بپاخیزند. آنگاه که در نجف اشرف بود، نیز با جوانان تماس داشت و مکرر با نامه‌ها و تلفن و... با کمال شهامت ، جوانان را به مسئله انقلاب و حکوت اسلامی فرا می‌خواند.
در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش می‌کرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش ‍ حرکات مسلحانه می‌پرداخت و می‌گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت می کند و این آیه دلیل بر آنست که فقهاء باید در بدست آوردن بسط ید)قدرت و حکومت) کوشا باشند، اصل آیه این است : واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدوالله وعدوکم ... برابر دشمنان ، آنچه توانائی دارید، از نیرو آماده سازید، و همچنین مرکبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن ، خدا و دشمن خویش را بترسانید. 5- سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق ، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت احمد حسن البکر بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده می شود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث می شورانی ، کاری نکن که با تو به گونه ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد. سرانجام حزب خونخوار بعث ، با دسیسه ای مخفیانه ، ایشان را مسموم کرده و به شهادت می رسانند، مرگ ناگهانی او برای همگان ، مشکوک بود، پزشک معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با کالبدشکافی اثبات می کنم که آیت الله آقا مصطفی خمینی مسموم شده است ، و بعدا همین پزشک مورد تهدید و تعقیب حزب بعث عراق قرار گرفت . شهادت این بزرگمرد الهی و شهید آغازگر و پیشتاز آنچنان موجی در ایران ایجاد کرد که باعث انفجار نور و جرقه های عظیم انقلاب در ظلمتکده رژیم شاهنشاهی شد، خون پاک او، موجب جریان خون در سال 56 و 57 گردید و سرفصل جدیدی در مبارزه نور بر ضد ظلمت شد و نخست از قم و تهران و تبریز و یزد و کرمان به ترتیب باعث تظاهرات خونین شد و کم کم همه جا را فرا گرفت و انقلاب عظیم اسلامی را در 22 بهمن 1357 شمسی به رهبری امام امت خمینی کبیر (مدظله العالی) پی ریزی نمود، از این رو امام امت فرمود: مرگ مصطفی از الطاف خفیّه الهی بود. به این ترتیب این مجتهد و مدرس و محقق عظیم و عارف و فقیه با شهامت و مفسر کبیر، که مصداق کامل خلف صالح حضرت امام خمینی بود شهد شهادت نوشید و به جایگاه اولیاء بزرگ الهی شتافت . از دعاهای او است : خداوندا مراجع ما را طوری قرار بده که مصداق واقعی عظم الخالق من انفسهم و صغرالمخلوق من دونهم (در نظرشان خدا، بزرگ است و مخلوق کوچک شوند.

منبع:پرتال فرهنگی اطلاع رسانی نور


X